غالب آمدن در بچنگ آوردن نوبت بازی نرد و جز آن. بدست آوردن نوبت بازی پیش از حریف. نوبت بردن. دو بردن. (در تداول مردم قزوین) : از پسر نردباز داو گران تر ببر وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم. منوچهری. بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم گرچه از چار آخشیج و پنج در در ششدرم. خاقانی
غالب آمدن در بچنگ آوردن نوبت بازی نرد و جز آن. بدست آوردن نوبت بازی پیش از حریف. نوبت بردن. دَو بردن. (در تداول مردم قزوین) : از پسر نردباز داو گران تر ببر وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم. منوچهری. بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم گرچه از چار آخشیج و پنج در در ششدرم. خاقانی
شمار انفاس داشتن، کنایه از ایام بسر کردن است. (آنندراج) : به آسان شماری دمی می شمار که آسان زید مرد آسان گزار. نظامی. - دم شمردن بر کسی، حساب عمر و زندگی وی کردن: که بر تو دم شمرده ست و ببسته خدای کردگارغیب دانت. ناصرخسرو. و رجوع به مادۀ دم شود
شمار انفاس داشتن، کنایه از ایام بسر کردن است. (آنندراج) : به آسان شماری دمی می شمار که آسان زید مرد آسان گزار. نظامی. - دم شمردن بر کسی، حساب عمر و زندگی وی کردن: که بر تو دم شمرده ست و ببسته خدای کردگارغیب دانت. ناصرخسرو. و رجوع به مادۀ دم شود
شیفته و عاشق خود کردن. دل ربودن. دلربائی کردن. اصباء. تصبّی. تهنید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است ز زندگانی اندرشماتت دشمن. فرخی. میی کو مرا ره به منزل برد همه دل برند او غم دل برد. نظامی. زلف تو دل همی بردم از میان چشم نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان. کمال اسماعیل. دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی. سعدی. چون دل ببردی دین مبرصبر از من مسکین مبر با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم. سعدی. دل بردی و تن زدی همان بود من با تو بسی شمار دارم. سعدی. دستان که تو داری ای پریزاد بس دل ببری به کف و معصم. سعدی. به دستهای نگارین چو در حدیث آیی هزار دل ببری زینهار از ین دستان. سعدی. سبی، دل بردن معشوق عاشق را. (از منتهی الارب)
شیفته و عاشق خود کردن. دل ربودن. دلربائی کردن. اصباء. تَصَبّی. تَهنید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است ز زندگانی اندرشماتت دشمن. فرخی. میی کو مرا ره به منزل برد همه دل برند او غم دل برد. نظامی. زلف تو دل همی بردم از میان چشم نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان. کمال اسماعیل. دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی. سعدی. چون دل ببردی دین مبرصبر از من مسکین مبر با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم. سعدی. دل بردی و تن زدی همان بود من با تو بسی شمار دارم. سعدی. دستان که تو داری ای پریزاد بس دل ببری به کف و معصم. سعدی. به دستهای نگارین چو در حدیث آیی هزار دل ببری زینهار از ین دستان. سعدی. سَبْی، دل بردن معشوق عاشق را. (از منتهی الارب)